بازگشت به موطن

پيمان پور ايوبي
vahidpoura@yahoo.com

پدر در آستانه در منتظر بود و مادر کوچه را آبپاشی می کرد قرار بود فرزند دلبندشان ، انوش که مدت 13 ماه بود به سفر سرزمین آفتاب تابان رفته بود با هواپیما ساعت 6 عصر به فرودگاه تبریز برسد بنابراين عباس برادر انوش که کارمند اداره آب و فاضلاب بود امروز را مرخصی گرفته و به پیشواز برادر در فرودگاه تبریز رفته بود 0 حالا ساعت 8 عصر بود ولی هنوز خبری نشده بود 0 پدر انوش که کت و شلوار نسبتا کهنه ولی تمیزش را برتن کرده بود و پیراهن گل گلی رنگش نیز او را موقر نشان می داد کارگر شریف و بسیارزحمتکشی بود که در راه فرزندان زحمات جوراجوری متحمل شده بود 0 او ادمی بسیار سر بزیر، شریف ، پاک نیت و تلاشگري بود و تا حال آزارش به مورچه هم نرسیده بود 0 هیچکس هم با او کاری نداشت و حالا هفتمین دهه عمرش را می گذراند 0 قدش کوتاه بود ولی کت و شلوارش کاملا برازنده او بود ، ناگهان دید که دو فرزندش از ته کوچه می آیند 0 زنش را خبردار کرد و گفت که (( عیال محترم آرام باش من به آبرویم فکر می کنم )) عباس و انوش وقتی به بیست متری خانه شان رسیدند حاج صفدر بسرعت بطرف آنها دوید و انوش را در بغل گرفت و با صدای بلند (( خوش آمدی ... خوش آمدی )) می گفت و احوال پرسی می کرد 0 ولی انوش هیچ نمی گفت 0 مادر انوش نیز که پیرزنی منزوی و کاملا تنها بود فریاد زد (( نورچشمم آمد ... چشمم روشن )) و مقداری اسپند دود کرد ولی مادر و پدر پس از مدتی متوجه حالت وخیم و غم و اندوهی در چهره غبار گرفته انوش و عباس شدند 0 آندو وارد حیاط شدند و بدنبال آنها حاج صفدر و همسرش با تعجب بسیار داخل آمدند ، انوش پله ها را بالا رفت و بدنبال او عباس وارد اتاق شد 0 عباس با صدایی آرام به انوش گفت (( بنشین و خربزه بخور )) انوش با ناراحتی بسیار در حالی که به نقوش فرش خیره شده بود کنار پنجره نشست 0 پدر و مادر نیز با حالتی اندوهناک روبروی او نشستند 0 پیرزن در حالی که زبانش بند آمده بود گفت ((چی شده ؟ )) ولی سکوت ... سکوت و باز هم سکوت 0 همه به انوش نگاه می کردند ، او زانوهایش را بغل کرده و سرش را پایین انداخته بود 0 کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده است 0 یک ربع ساعت همه به او نگاه می کردند 0 ناگهان پیرزن سرش را داخل چادر سفیدش گرفت و گریه کرد 0 صدای گریه او مثل بچه ها بود و گفت ((حبه انگورم را رنجانده اند ... من می دانم ... دل او را شکسته اند ... تاک درخت زندگیم را شکسته اند )) 0 عباس که اوهم مثل پدر آدم فهمیده ای بنظر می رسید با اشاره به پدر و مادر خود فهماند که بهتر است اتاق را ترک کنند و پدر و مادر با ناراحتی از اتاق بیرون رفتند 0 عباس که 5 سال بزرگتر از انوش بود رفت و با یک استکان چای آمد و جلوی انوش گذاشت و آرام از اتاق خارج شد و دررا بست 0 سپس پدر و مادر را به اتاق دیگر برد و گفت (( راستش وقتی به فرودگاه تبریز رسیدم دیدم کنار دستشویی فرودگاه نشسته و سر به زانوان گذاشته ، اول باور نکردم ... ولی بعد جلو رفتم و او پاشد و هیچ حرفی به من نزد )) 0 پدر گفت (( خدا رحم کرده که خودش صحیح وسالم است ، حالا پول نیاورده به جهنم ، من که نمرده ام میروم حمالی میکنم ... )) پیرزن نیز باحالت غم و اندوه گفت (( بلبل گلستانم ... ، پروانه محفلم را پرپرکردند ... )) و آرام شروع به گریه کرد 0 کارگر پیر رو به زنش کرد و گفت (( ساکت شو زن )) این اولین بار بود که چنین تند به زنش حمله می کرد و این نشان از طوفانی در دل آن مرد فداکار داشت 0 ولی عباس گفت (( هرچی شده ... شده ، بهتراست او را امشب آرام بگذاریم من فردا صبح جریان را از او می پرسم )) در واقع آنها انتظار چند میلیون پول از انوش داشتند ولی حالا فقط یک ساک بود با چند پیراهن و زیرشلوار بسیار کثیف و دو تا صابون و حالا آنها سوال میکردند انوش پولهایش را کجا گذاشته است ؟! انوش یک سال پیش همراه سه دوست دیگرش علی ، کاظم و کامبیز از تبریز به ژاپن رفته بود آن سه 6 ماه پیش برگشته و هر کدام با بیست ، سی میلیون تومان پول مغازه ای باز کرده بودند ولی انوش گفته بود کارش خوب گرفته ومیخواهد پول بیشتری به چنگ بیاورد وتاحالا یعنی 13ماه تمام در ژاپن مانده بود ولی حالا...بجزچند تا لباس چیز دیگری نیاورده بود.ناگهان عباس گفت ((ساکت...صدایی می اید)) صدای هورت هورت شنیده می شد.مادرگفت ((پسرم دارد چایی می خورد ...)) صدای خوردن چایی بود.پدر و مادرا نوش که یکدم ارامش نداشتند مدام این طرف وان طرف میرفتند تااینکه امدند پشت در گوش ایستادند می خواستند بدانند ایا برای گفتگو با انوش وقت منا سبی است یا خیر؟ پیرزن خواست وارد شود ولی حاج صفدر که حفظ ارامش را بر خود واجب می دید نگذاشت .عباس رفت ورخت خواب انوش را که ما در به تا زگی انرا دوخته واماده کرده بود اورد و به اتاق انوش برد سپس بیرون امد و به والدین گفت (( بهتر است برویم بخوابیم )) 0 رفتند و هر کدام رختخوابشان را در اتاقی دیگر پهن کرده و ساعت 12 شب لامپها را خاموش کردند 0
ساعت ده دقیقه به یک نصف شب صدای گریه آرام انوش را شنیدند 0 هر سه هراسان از رختخواب برخواستند و بدو پشت در اتاق انوش رسیدند ولی این بار عباس نگذاشت داخل شوند و گفت (( او در وضعیت نامناسب روحی قرار دارد )) 0 پیرزن گفت (( فرزندم را آزرده اند ... خدا لعنتشان کند )) وباز هم شروع به گریه کرد 0 صدای های های گریه انوش هرلحظه شدیدتر می شد و گاهی برسرش می زد و گاه بر سینه میکوفت 0 ولی هیچ نمی گفت 0فقط های های گریه می کرد 0 نیم ساعت گذشت 0 کارگر شریف که 65 سال زندگی آبرومندانه ای را پشت سر گذاشته بود وبه آبرویش بسیار احترام قائل بود می ترسید صدای گریه انوش به در و همسایه ها برسد 0 بنابراین به حیاط رفت تا ببیندآیا صدای گریه انوش به حیاط می آید یا نه 0 دید صدای خیلی ضعیفی می آید او کت و شلوار پوشیده بود تا درصورت رجوع همسایگان به آنها توضیحات لازم را بدهد 0 ولی لازم ندید چون صدای خاصی نمی آمد برگشت و دوباره پشت در ايستاد 0 کم کم صدای های های به هق هق تبدیل و گریه آرام تر شد 0 سپس چند بار صدای محکم انوش را شنیدند که سرفه می کرد 0 بنظرمی رسید که وضعیت روحی انوش رو به بهبودی است 0 پس از لحظاتی صدای آه بسیار بلندی که به کوچه نیز رسید شنیده شد 0 عباس به آرامی گفت : (( هرچه عقده داشت بیرون ریخت )) سپس صدای آماده کردن رختخواب را از اتاق انوش شنیدند او داشت برای خواب اماده میشد 0چندبار نیز با دست به بالش زد وقتی صدای لحاف را که رویش کشید شنیدند عباس دستانش را بالا برد و گفت (( خوابید ... بهتر است دور شویم )) 0 پیرزن نیز گفت (( دردانه ام خوابید ... یکی یکدونه ام خوابید )) 0 سپس هر کدام به اتاق خود رفته و خوابیدند 0 در حالی که هیچ کدام شام نخورده بودند 0 همه در فکر انوش بودند که چه اتفاقی برایش افتاده است 0 ولی بالا خره لشکر خواب برهمه چیره شد 0


* * *





ساعت حدود 3 نیمه شب بود که ناگهان با شکسته شدن شیشه پنجره اتاق انوش همه سراسیمه از خواب پریدند . هرسه بسرعت و عباس با فریاد (( خدایا ... )) و پیرمرد با فریاد (( آبرویم رفت ... )) وپیرزن باصدای (( خانه ام را بردند )) بطرف اتاق انوش دویدند 0 عباس در را باز کرد و فریاد زد : (( داداش انوش ... )) ولی با اتاق خالی و شیشه شکسته مواجه شد که باد شدیدی نیز بداخل می وزید 0 بطرف پنجره دوید و حیاط را ورانداز کرد 0 دید که انوش دارد سیم لامپ را از گردنش باز میکند . فهمید که انوش می خواسته خود را از سیم لامپ آ ویزان کند وبه زندگی خود پایان دهد ولی چون در اثر تکانهای شدید تلوتلوخورده ، سیم پاره شده واوازشیشه پنجره به حیاط پرت شده است . عباس پنجره را باز کرد وبه حیاط پرید وفریاد زد (( داداش ... داداش انوش ... )) . صدای گریه دوباره انوش که در کنار حوض نشسته بود شروع شد . پیرمرد شریف که کا ملا نگران اوضاع بود سریعا لباس پوشید وبه کوچه رفت وکنار در ایستاد تا هرکس که می آید سریع او را برگرداند ولی خیلی خوشحال شد چرا که پس از چند دقیقه کسی را ندید با اینکه صدای شکستن شیشه پنجره بسیار مهیب بود . ناگهان صدای های های وای وای انوش بیشتر شد . مادر مضطربانه بطرف او دوید وبا دستانش صورتش را چنگ می زد ومی گفت (( آبرویم رفت )) . عباس از پشت سرسریع با دودست زیر بغل انوش را گرفت وگفت (( پا شوبه اتاق برویم )) . انوش که فریاد میزد وداد و بیداد میکرد ، نعره ای کشید (( چرا راحتم نمی گذارید )) وبا دو آرنج خود محکم به شکم عباس کوبید عباس عقب عقب رفت وداخل حوض افتاد و خیس آب شد . انوش بر خاست و فریاد زد (( بابا ... چرا راحتم نمی گذارید ... دست از سرم بردارید لعنتیها ... بگذارید خودم را راحت کنم... ای عزرائیل کجایی )) ؟ و این جملات را با تمام قوا از حنجره اش خارج کرد . مادرش با دست موها یش را می کشید ومی گفت (( آبرویم رفت ... آبرویم رفت ... )) در این هنگام پدر ، در را بست وبا عصبانیتی تمام بطرف انوش آمد و گفت : (( خفه شو ... بی شعور ... )) انوش سیم را از دور گردنش باز کرد و بصورت وحشیانه بطرف پدر حمله ور شد و با سیم برق ضرباتی به او وارد کرد . عباس که از داخل حوض بیرون آمده بود سریع رفت و انوش را از پشت گرفت و پدر عصبانی ، او را خلع سلاح نمود . انوش فریاد می زد : (( چرا مرا خفه نمی کنید ... اصلا چرا مرا بدنیا آوردید )) ؟ عباس وپدر ،انوش را کشان کشان از حیاط به طرف اتاقها می بردند ولی انوش فریاد می زد (( چرا مرا بدنیا آوردید ... آیا من راضی بودم که بدنیا بیایم ؟ آیا از من اجازه گرفتید که مرا بدنیا آوردید ؟ ... از کجا مطمئنید که من راضی بودم ... شما که به نان شب محتاجید ... ای بی شرفها ... چرا مرا بدنیا آوردید )) . و در فرصتی مناسب انوش با حرکتی عباس را از خودش دور ساخت و بطرف کوچه دوید و وارد کوچه شد و فریاد زد (( چرا ؟ من به شما چکار کرده بودم ؟ خانه خرابم کردید ! ... من به شما چکار کرده بودم ؟ ... ))) چند همسایه با چراغ قوه و لباس زیر به کوچه ریختند . پدرانوش گوشه حیاط نشسته وسرش را به زانوان گذاشته وآبروی 40ساله خود در این کوچه را در خطرمی دید . عباس سریع به کوچه پرید و به کمک چند همسایه انوش را آرام کرد و به حیاط خانه آورد . ساعت 4 صبح شده بود. همسایه ها بخصوص حاج اکبرنانوا ، در ارام کردن اوضاع نقشی بسزا داشتند . آنها انوش را به اتاقي غير ازاتاقی که انوش در آن قصد خودکشی داشت بردند وعباس و پدر و مادرش را به اتاقی دیگر راهنمایی کردند . حاج اکبر نانوا هی می گفت (( توکل بر خدا ... توکل بر خدا کن برادر ...)) و 5/4صبح به خانه خود رفت ، در حالیکه همسایه ها به همدیگر می گفتند (( انوش موجی شده ... )) و این شایعه احتمال داشت فردا در کوچه پخش شود . بنابراین برای جلوگیری از این حادثه قرار بر این شد تا فردا انوش را راحت بگذارند . همین کار را هم کردند .
ساعت 5/6 صبح پیرزن برخاست و سماور را روشن کرد . مقداری پنیر کوزه ای هم سر سفره گذاشت . عباس و حاج صفدر بر سر سفره حاضر شدند. عباس رفت و در اتاق انوش را زد . جوابی نشنید قرار شد مدتی دیگر نیز صبر کنند . تا ساعت 8 صبح صبر کردند . کسی صبحانه نخورد .
ساعت 5/8 صبح که شد ، حاج صفدر که از ماوقع دیشب عصبانی بود گفت : (( دیگر درنگ جایز نیست )) . بر خاست و بسرعت به اتاق انوش وارد شد . فریاد زد : (( آیا برای صبحانه نمی آیی )) ؟ انوش تمام لحاف را دور بدنش پیچیده بود و حتی سرش نیز داخل لحاف بود ولی معلوم بودکه بیدار است .
حاج صفدر مدتی همانجا دم در ایستاد سپس به آرامی به طرف پنجره رفت وپنجره را باز کرد . سخنش را با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کرد و چنین ادامه داد : (( در طول این 40 سالی که از جدا شدن من از خانه پدریم وخرید این خانه گلی در این کوچه می گذرد و حتی قبل از آن تا به حال چنین آبروریزی بزرگی در زندگانی اینجانب روی نداده و مشاهده نگردیده بود . این جانب حاج صفدر ولیزاده ، 40 سال کارگر زحمتکش وفقیری بودم که حتی الامکان سعی می کردم آبرو و حیثیت و شرف و ناموس خودم را از تند باد حوادث حفظ نمایم و با دستانی پینه بسته همیشه در حال کار و کوشش بوده وحتی اکنون نیز که 65 سال از زندگانی اینجانب می گذرد دست از تلاش وکوشش برای امرار معاش برنداشته ام ودر وسط تابستان و چله زمستان ، با عرق جبین ساختما نها برافراشته ام و گلها لگدمال کرده ام و خون دلها خورده ام و سوز جگرها کشیده ... تا شما دو فرزند برومند خود را تحویل جامعه داده ام . یکی عباس عزیز که دژبان اداره آب وفاضلاب تبریز است و دیگری تو فرزند خلف من که پس از خدمت سربازی پایت را توی یک کفش کردی که می خواهی به ژاپن بروی و من نیز با لاجبار علی رغم مخالفت مادر فداکارت با این امر موافقت نموده و ترا با چند نفر از دوستان باب و ناباب راهی سفر ژاپن کردم . انوشم تو خود نیک میدانی برای این کار باغ را فروختم و پاسپورت تهیه کردم . دوستانت شش ماه پیش با کلی پول برگشتند ولی تو ... توی عزیز من ... حا لا با دست خالی برگشته ای و دست از پا درازتر بدون ریالی پول آمده ا ی که هیچ ... با انجام آنچه نباید انجام میدادی آبرو و حیثیت چهل ساله مرا در این محله بر باد دادی ، آیا این بود نتیجه انهمه زحمات طاقت فرسای من ؟ جوابی نمی شنوم )) ؟ کارگر شریف مرتب در طول اتاق قدم می زد واز کنار رخت خواب انوش رد می شد درحالیکه دستانش را از پشت بهم قلاب کرده بود و سعی داشت با ارئه جملاتی زیبا و جالب توجه حداکثر تاثیرگذاری را درفرزند ناامیدش داشته باشد . فرزند ناامید نیز بنظرمی رسید که بدقت دارد به حرفهای پدر دلشکسته اش گوش میدهد . حاج صفدر چنین ادامه داد : (( پسرکم ... نگاه کن ... آیا خطوط پر نقش ونگار پیشانیم را نمی بینی ... آیا چین چروک بی نهایت صورتم را هویدا نمی یابی ؟ آیا موهای سپید را بربناگوشم احساس نمی کنی ؟ فرزند ... ! من این موها را در آسیاب سفید نکرده ام بلکه آنها را درطول نیم قرن کاروکوشش شبانه روزی بدست آورده ام )) . در این هنگام 4 زن همسایه بهمراه چند بچه وارد حیاط کوچک آنها شدند . انها به پیشنهاد آقایان همسایه برای دلجوئی ازاین خانواده فقیر ولی آبرومند که تا حال آزارشان به مورچه هم نرسیده بود ،آمده بودند (( بسدی باجی )) (مادر انوش ) برروی پلکان حیاط ، ناراحت نشسته بود . آنها نیز کنار او نشستند وبه آرامی شروع کردند با بسدی باجی صحبت کردن ودلداری دادن پیرزن دل شکسته ، گهگاه هم به سخنان حاج صفدرگوش فرا میدادند . سخنرانی چنین ادامه پیدا کرد (( بلی فرزند ! من جان کنده ام و هزار بار مرده ام و زنده شده ام تا شما را بزرگ کرده ام ... )) کارگرشریف به دیواراتاق تکیه داد و در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود گفت (( من شما را آسان نیاوردم بدست ...)) دراین هنگام انوش به هق هق کوتاه پدر گوش میداد . ناگهان پدر برگشت بطرف انوش و فریاد زد : (( نگاه کن ... آیا دستان پینه بسته مرا نمی بینی ... خطوط سیاهرنگ کف دست نشانه چیست ؟ انگشتانی که به این کلفتی شده اند علت چیست )) ؟ و دستانش را به صورت کف باز بطرف انوش نشانه رفت و با حالتی برافروخته داد زد : (( آیا زخمهای پنهان و آشکار دستانم را نمی بینی ؟ نگاه کن و به من بگو ! چین و چروک دستانم را چه می دانی؟))

در این هنگام حاج صفدرازپنجره باز نگاهی به حیاط انداخت وبا تکان دادن سربا زنان همسایه که تعدادشان به هفت ، هشت نفررسیده بود خوش و بش کوتاهی انجام داد و مدتی در حالی که دستانش رااز پشت بهم قلاب کرده بود به درخت چنارخانه شان نگاه می کرد . سپس سرش را به علامت تاسف شدید چندبار تکان داد برگشت بسمت انوش و به آرامی و شمرده شمرده گفت (( آیا داغ یتیمی را برپیشانی من چیزی حساب نمی کنی ؟ این گوژ را چطور ؟ این گوژی که بر پشت من برآمده به ولله زیر بارسنگین مسئولیت در آمده . من تورا آسان نیاوردم به دست ... همین درخت زبان بسته هم که در حیاط می بینی خود به صحت گفته های من شاهدی است صادق وگواهیست عادل درختیست که من با دستان خود آن را کاشتم درحالی که تو و برادرت هنوز در قید حیات نبودید )) ؟ مدتی سکوت کرد و سپس گفت : (( خطوط نامیزانی را که از حمل بار برپشت وکمرلاغرم نقش بسته برچه چیزحمل میکنی ؟ خوب تما شا کن ... چه نقوش نا مبارکی درکمرمن حک شده اند )) پس ازمدتی سکوت دوباره آه بلندی کشید . افرادداخل حیاط که به مروربه تعداد آنها اضافه می شد نیز آنرا شنیدند. سخنرانی ادامه پیداکرد (( و حالا جواب این همه زحمات شبانه روزی ... آیا این بود ؟ آیا این بود که بیایی و آبروی مرا جلو در و همسایه ببری ؟ تونه تنها به وجود مقدس مادرو پدر، اهانت رواداشتی وحرمت حریم مقدس ما بین والدین و فرزندان را براحتی شکستی بلکه مرزهای برادری را هم بسرعت در نور دیدی و برادرت را داخل حوض آب انداختی ... )) سپس آه سردی از ته دل برآورد و گفت : (( وه که چه بی انصافی تو انوش ؟ ... نه مهر مادری بر دل داری نه محبت پدری و نه پیمان اخوت را پاس داشتی ... ))
در همین حین ، حاج داود ریش سفید محله ، پیرمرد نورانی که فوق العاده میان اهالی محل احترام داشت وارد حیاط شد با دیدن حاج داود همه حضار در حیاط که حدود بیست ، سی نفر ، زن و مرد و کودک و جوان بودند از جا برخاستند و صلوات بلندی فرستادند و دور حاج داود را گرفتند . عباس و مادرش از شرم و حیای زیاد به اتاقی پناه برده بودند و بیرون نمی آمدند . حاج داود همه را دعوت به آرامش نمود و از همه بجز دو سه نفر ریش سفیدی که آنها هم در حیاط بودند خواست بسرعت حیاط را ترک کنند تا خانواده حاج صفدر بیش ازاین آزار نکشند . همه حضار امتثال امر حاج داود کرده و می خواستند خانه حاج صفدر را ترک کنند . که ناگهان صدای دادو فریاد عجیبی را از همان اتاقی شنیدند که انوش و پدرش آنجا بودند . آن دو با مشت ولگد به جان هم افتاده و فحشهای بسیار زننده ای مابین آن دو رد و بدل میشد . حاج داود سراسیمه بسمت پلکانها دوید تا وارد اتاق حادثه شود پشت سراو همه اعم از زن ومرد و پیر وجوان که در حیاط حضور داشتند بسمت پلکانها هجوم بردند در بالای پلکان ازدحام جمعیت مشاهده میشد که همدیگررا هل می دادند و چند بجه همانجا بالای پلکان زیر دست و پای عابران له شدند و صدای جیغ و دادشان بلند شد . صدای پیرزنها هم که از اول ماجرا در صحنه حضور داشتند نیز بلند بود و داد و هوار می کردند . براثرفشارجمعیت دربالای پلکان ، نرده اطراف پلکان که فرسوده و پوسیده بود شکست و عده ای بیگناه ازجمله چند زن وکودک داخل باغچه بغل پلکان افتادند . داد وهواربااین حادثه چند برابرشد . اوضاع کاملا از کنترل خارج بود . اولین گروه خود را به اتاق حادثه رساند . طرفین درگیریعنی حاج صفدرو مهاجم یعنی انوش که تا سرحد مرگ با یکدیگر می جنگیدند بصورت چسبیده بهم ناخود اگاه بطرف پنجره اتاق رفته وبه پنجره فشارآوردند پنجره از چهارچوب خود خارج وهمراه آندونفربحیاط افتاد سروصدای زیادی بپا خواست . صورت وبدن آندوغرق درخون شده بود وازحال رفته بودند . دو سه نفرازجوانان محل که خود را به اتاق رسانده بودند ازجای خالی همان پنجره خود را به حیاط انداختند تا به مصدومان حادثه که حدود ده نفربودند کمک کنند . حاج داود ازجای خالی پنجره اتاق به جوانان دستوردادسریع حاج صفدروانوش را به بیمارستان منتقل کنند . سپس با صدای بلند که خطاب به زنان وحضاردیگربود آنها را به سکوت دعوت کرد . اما گریه کودکان ادامه داشت . پس ازخروج مصدومان ازحیاط و درمان سرپایی بعضی ازآنها حاج داود تا حدودی کنترل اوضاع را دردست گرفت وبه سروصدا خاتمه داد . عباس وبسدی باجی هم به بیمارستان رفته بودند . طرفهای ظهربود همه میخواستند حیاط را ترک کنند . ناگهان مشاهده کردند حاج داود جارویی بدست گرفته خورده شیشه ها و ... را جمع می کند ودرسطل می ریزد . عده ای برگشتند وبه یاری اوشتافتند . سپس حاج داود بدون اینکه چیزی بگوید گل درست کرد وسیمان را با آن مخلوط نمود وبا مقداری گچ به تعمیر پلکان فروریخته مبادرت کردهمه دراین عمل خیرخواهانه اورا یاری کردند واورا تنها نگذاشتد . بعد حاج داود بسمت پنجره ازجا کنده شده رفت عده ای رفتند وپنجره را با راهنماییهای صحیح حاج داود که زمان جوانی درسالهای دوربنای ماهری بود سرجایش با گچ وسیمان محکم کردند ولی حتی یک شیشه سالم در این پنجره نبود . حاج داود بدقت اندازه شیشه ها را تعیین و یکی دونفررا بدنبال خرید شیشه فرستاد . تا هنگام آوردن شیشه ها ، حاج داود سخنرانی کوتاهی ایراد نمود واز حاج صفدر به نیکی یاد کرد واین اتفاقات را گذرا وسطحی خواند وگفت (( تا حال صدایی ازخانه حاج صفدر نشنیده بودیم ...)) شیشه ها را در پنجره نصب نمودند . حاج دا ود وعده ای دیگرازاهالی محل تصمیم گرفتند به عیادت حاج صفدر وانوش بروند .
دونفرازجوانان محل بنا بردستورحاج داود وریش سفیدان دیگرمحل ، مامور حفاظت ازخانه حاج صفدرشدند بقیه با خرید کمپوت ومیوه بطرف بیمارستان راه افتادند وازحوادث غیر مترقبه ای که آنهم درخانه شخصیتی بزرگوارمثل حاج صفدربوقوع پیوسته بود اظهارشگفتی میکردند . همه ، گناهها را برگردن انوش انداخته بودند ومی خواستند فقط به عیادت حاج صفدر بروند اما حاج داود مخالفت کرد وگفت (( اول باید به عیادت انوش برویم ... نتیجه کار را بعدا خواهید دید ... )) سروصورت انوش باند پیچی شده بود وبرادرش عباس کنارش بود . دریک لحظه اتاقی که انوش درآن بستری بود ازهمسایه ها پرشد . انوش خیلی زود با دیدن حاج داود وسایر ریش سفیدان محل لب به اعتراف گشود وگفت که همه تقصیرها متوجه اوست . اودرحالیکه بسختی حرف میزد گفت (( باعث وبانی این کارهاییکه کردم ازدست دادن سرمایه ای بود که درژاپن بدست آورده بودم ... درتوکیودرکارخانه شکلا ت سازی کارمیکردم ... کار من این بود که شکلا تها یی را که با شکل نامناسب ازدستگاه خارج شده بودند باید سوا میکردم تا ازبسته بندی شدن آنها جلوگیری شود ... غذا به ما نمیدادند درعوض خوردن شکلا تهای بد شکلی که ازدستگاه بیرون می آمد آزاد بود ... من تک وتنها یکسال درآن کارخانه جان کندم وهیجده ملیون تومان پول پس انداز کردم ...)) وقتی سخنان انوش به اینجا رسید بغض سنگینی گلویش را فشرد وبا کلما تی بریده بریده ادامه داد : (( درفرودگاه تبریزازهوا پیما پیاده شدم بیرون فرودگاه می خواستم به صورت دربست با تاکسی بطرف خانه حرکت کنم ...)) دراین هنگام گریه امان نداد که انوش بقیه سخنان خود را به گوش حضار برساند . حاج داود دستش را بر شانه انوش گذاشت وگفت : (( ... همه چیزرا فهمیدم پسرم ...)) انوش درحالیکه آه وزاری میکرد گفت : (( لعنتیها تمام پولم را قاپیدند وفرار کردند ... هرچه داشتم بردند ... )) پرستار داخل اتاق شد وگفت : (( وقت ملا قات بپایان رسید ... تشریف بیا ورید بیرون ...)) ودرحالیکه درچهره های یکا یک حضار آثاری ازغم واندوه مشاهده می شد . درحال ترک اتاق بودند که عباس که درمیان جمعیت بود فریادی کشید وبرگشت وخود را برروی تخت برادرانداخت وهردوبرادرمدتی گریستند سپس عباس را از انوش جدا کرده وبیرون بردند . همه به آرامی به عیادت حاج صفدر که دراتاق مجاور بود می رفتند ...


*** پایان ***
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31074< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي